داستان عشق

ساخت وبلاگ
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را سوی شورستان روان کن شاخی از آب حیات چون گل نسرین بخندان خار غم فرسود را بلبلان را مست گردان مطربان را شیرگیر تا که درسازند با هم نغمه داوود را بادپیما بادپیمایان خود را آب ده کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را هم بزن بر صافیان آن درد دردانگیز را هم بخور با صوفیان پالوده بی دود را می میاور زان بیاور که می از وی جوش کرد آنک جوشش در وجود آورد هر موجود را زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح کز کرم بر می فشانی باده موعود را برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود تا که هر قاصد بیابد در فنا مقصود را همچو آبی دیده در خود آفتاب و ماه را چون ایازی دیده در خود هستی محمود را شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را 135 ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را محو کن هست و عدم را بردران این لاف را آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را آن میی کز ظلم و جور و کافری های خوشش شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را اسب حاجت های مشتاقان بدو اندررساد ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را 136 پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما یوسفان را مست کرد و پرده هاشان بردرید غمزه خونی مست آن شه خمار ما جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد آفرین ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست لاجرم غیرت برد ایمان بر این زنار ما آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما عاشقان عشق را بسیار یاری ها دهیم چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما 137 با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا می کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا دیده ات را چون نظر از دیده باقی رسید دیده ات شرمین شود از دیده فانی چرا آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا
داستان عشق...
ما را در سایت داستان عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar dostyabi12999 بازدید : 233 تاريخ : دوشنبه 30 ارديبهشت 1392 ساعت: 15:13